رمان عاشقانه

بهترین رمان های عاشقانه, ترسناک

رمان عاشقانه

بهترین رمان های عاشقانه, ترسناک

رمان آوای احساس

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۲۵ ب.ظ



همونطور که داشتم تند تند آماده میشدم که برم دانشگاه زیر لب هی با خودم غر می زدم:

امروزم دیر می رسم، ای خدا نشد من یه روز زود از خواب بیدار بشم،کوله پشتیمو برداشتمو

از اتاق زدم بیرون، مامان تو آشپزخونه بود، همونطور که به سمت در می رفتم بلند گفتم: مامان من رفتم

مامان: دختر بیا صبحونه بخور .... بقیه در ادامه مطلب


نه مامان خیلی دیرم شده

مامان: ساعت چند میای ؟

چطور مگه ؟ کاری دارین ؟همونطور که داشتم کتونیامو پام می کردم

مامان گفت:آره یه خبر خوش دارم واست

مامان جان بذار واسه بعد که من خیلی دیرم شده، بای بای.

مامان: آوا وایستا خبرو بهت بگم

ولی من چون دیرم شده بود نموندمو سریع از در زدم بیرون،یعنی چه خبری بوده؟

ولش کن خیلی دیرم شده، سریع یه تاکسی گرفتمو جلو دانشگاه پیاده شدم.

داشتم تند تند تو راه رو می رفتم که به یکی تنه زدم،همونطور که راه می رفتم برگشتم

ازش عذرخواهی کردم که از پشت محکم خوردم به یکی دیگه، ای خدا من چقدر امروز رو شانسم،

رمان آوای احساس

چشمامو بستمو لب پایینمو از حرص گاز گرفتم،وقتی برگشتم یه پسر قد بلند جلوم وایستاده بود،

سرمو انداختم پایین و خواستم عذرخواهی کنم که گفت:حواستون کجاس خانوم؟

مگه دارین سر می برین؟دیدم یکم پرروئه واسه همین آروم از بغلش رد شدمو گفتم:ب

له دارم سر می برم وقت اینم ندارم اینجا وایستم به شکایتای شما گوش بدم،قدمامو تندتر کردمو

به سمت کلاس رفتم،اونم دیگه پاپیچم نشد.

جلو در کلاس که رسیدم در زدمو وارد کلاس شدم،فکر کردم الانه که استاد

یه چی بارم کنه ولی یه نگاه بهم انداختو بعدشم بی تفاوت بقیه درسشو توضیح داد. نفس راحتی کشیدمو

رفتمو پیش رویا نشستم،تا نشستم کنارش همونطور که صورتش به طرف استاد بود

یه نیشگون از پهلوم گرفت که من صدام تو حلقم خفه شد،خواستم حالشو بگیرم

که دیدم استاد چپ چپ نگامون می کنه، دیگه کاری نکردیمو تا آخر کلاس به درس گوش دادیم

،وسط درس یه لحظه حواسم رفت پیش اونیکه از پشت بهش تو راه رو برخورد کردم،

سرسری قیافشو دیدم ولی ته چهرش آشنا میزد،یعنی کجا دیده بودمش؟؟؟

بعد از اینکه کلاس تموم شد سریع برگشتم سمت رویا و گفتم:مگه مرض داری؟

رویا:گوشیتو نگاه کن ببین چند بار واست زنگ زدم؟چرا جواب نمیدادی؟

-خب دیرم شده بود وقت چیزیو نداشتم

رویا: بله حتما باز خواب مونده بودی!

-حالا پاشو بیا بریم یه چای بخوریم که دلم ضعف میره…

رویا یکی از بهترین دوستام بود،چند سالی بود که با هم دوست بودیم،

دختر خوبی بود، تو غم و غصه هام، شادیام کنارم بود،       

منبع www.1roman.ir              

  • mehdi amiri

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی